.
.
.
.
دیشب تو راه ...
چشمم به یه پاکت خالی مارلبرو افتاد ...
با خیال راحت رو زمین خوابیده بود ...
بچه هاشو نثار ریه های پوسیده ی مردی خسته کرده بود ....
و خودش اینجا منتظر رفتگر چروکیده ای بود که
شب ها دیگر بچه ای نداشت....
دو دستم رو تو جیبم کردم و رفتم سراغش ...
با پا یه ضربه بهش زدم ... داشت نگام میکرد ...
تو چشماش نگاه کردم و بهش فحش دادم ...
دوباره پامو محکم کوبوندم بهش
همینطور که جلو میرفت ...نگام میکرد ...
همون نگاه مغرورانه ی همیشگی ....
زیر لب بهش بدوبیراه میگفتم و هی شوتش میکردم جلو ......
یه کوچه تا خونمون مونده بود که همونجا
از سنگینی نگاه مردم خفه شدم . . . . .
.
.
....
..
.
.
.
.
ـــــــــــــــــــــــ
+کمی دیشب تر البته !
خوشا به سعادت اون مردی که سیگار با سیگار روشن کرد , ریه هاشو به آتیش کشید اما خاطراتشو هرگز : )
خاستم لایک کنم اما نداشت !
متعاسفم برا این سرویس دهنده هایی که لایک ندارن ....
اون جایی که گفتی بچه هاشو نثار ریه های پوسیده کرده بود بسیار پسندیدم ...
کمی دیشب تر البته تنها نمی کشدم ُ تنها نمی کشتم : )
ســ ــ ــلام رفیق ِ عزیزم
نگاهت را دوس دارم .. زیبا می نویسی
طن طن کجایی تو {128}
: *
قشنگ بود !