.
.
.
.
دیشب تو راه ...
چشمم به یه پاکت خالی مارلبرو افتاد ...
با خیال راحت رو زمین خوابیده بود ...
بچه هاشو نثار ریه های پوسیده ی مردی خسته کرده بود ....
و خودش اینجا منتظر رفتگر چروکیده ای بود که
شب ها دیگر بچه ای نداشت....
دو دستم رو تو جیبم کردم و رفتم سراغش ...
با پا یه ضربه بهش زدم ... داشت نگام میکرد ...
تو چشماش نگاه کردم و بهش فحش دادم ...
دوباره پامو محکم کوبوندم بهش
همینطور که جلو میرفت ...نگام میکرد ...
همون نگاه مغرورانه ی همیشگی ....
زیر لب بهش بدوبیراه میگفتم و هی شوتش میکردم جلو ......
یه کوچه تا خونمون مونده بود که همونجا
از سنگینی نگاه مردم خفه شدم . . . . .
.
.
....
..
.
.
.
.
ـــــــــــــــــــــــ
+کمی دیشب تر البته !